شعر
نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت
♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت
گیریم که از چشم شما افتاده است
دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست
هي چنگ مي زد ، چنگ مي زد ، چنگ مي زد
چنگيز چشمانش که دم از جنگ مي زد
مي آمد و سرسبزي ام را سرخ مي کرد
با خون من لب هاي خود را رنگ مي زد
يک آسمان آيينه با خود داشت اما
بر عکس آن آيينه ها نيرنگ مي زد
آهسته آهسته قدم مي ريخت در شهر
دل - شيشه هاي عابران را سنگ مي زد
با اين که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت
در عشق بازي ها کميتش لنگ مي زد
اي کاش ! دست از دشمني مي شست ، اي کاش !
دستي به من مي داد و قيد جنگ مي زد.
حنظله رباني